خلاصه داستان: «ویکتور» کشته شده است و «سلن» که تخصص اش کشتن گرگینه هاست و کینه عمیقی از آنها به دل دارد، بهمراه «مایکل» که یک موجود چند نژادی است در فرار از دست خون آشامان هستند. از سوی دیگر تنها فرمانروای خون آشام ها، «مارکوس»، اکنون از خواب برخواسته و تبدیل به یک هیولای قدرتمند شده و…
خلاصه داستان: «سلن» یک جنگجوی خون آشام زیباست که در نبرد دیرینه بین خون آشام ها و گرگینه ها شرکت دارد. با اینکه او طرف خون آشام هاست، اما عاشق یک گرگینه بنام «مایکل» می شود…
خلاصه داستان: فیلم در دهه 80 میلادی روایت میشود. گروهی از پسران لس آنجلسی سعی دارند تا راه صد ساله را آن هم با کلاهبرداری یک شبه طی کنند و به ثروت عظیمی دست بیابند اما اوضاع قرار نیست بخوبی پیش برود…
خلاصه داستان: هنگامی که یک هیولای بسیار بزرگ و تغییر ژنتیکی یافته از اعماق دنیا بر می خیزد و یک وحشیگری بی مانند را آغاز می کند، اعضای لیگ عدالت به سرعت فراخوانده می شوند تا این نیروی عظیم را متوقف کنند. اما خیلی زود مشخص می شود که تنها سوپرمن می تواند در مقابل چنین هیولایی که با نام دومزدی شناخته شده است، مقاومت کند. این دو جنگ خود را در سراسر آمریکا شروع می کنند تا اینکه به قلب متروپلیس می رسند. در نهایت، سوپرمن خطر دومزدی را از بین می برد اما در عوض او نیز برای همیشه سقوط میکند…
خلاصه داستان: داستان فیلم در گذشته دور رخ می دهد. در این دوران گریگوری معروف به شبح (جف بریجز) از آخرین بازماندگان نسلی است که سرزمینشان را از شر ساحره ها و معروف ترین آنها یعنی مادر مالکین (جولیان مور) نجات داده است. اما به تازگی مالکین موفق شده خود را از اسارت آزاد کند و گریگوری هم در شرایط حال، قادر نیست مانند گذشته از سرزمینش به خوبی محافظت کند و نیاز به تربیت یک شاگرد برای جایگزین کردن خودش بیش از پیش احساس می شود. به همین منظور وی شخصی به نام تام وارد (بن بارنز) را به شاگردی می پذیرد اما...
خلاصه داستان: گروه تورین به لانه ی اژدها رسیده اند، اما آیا بیلبو و بقیه گروه می توانند «اربور» و گنجینه ی اژدها را بدست آورند؟ و اگر آن را گرفتند، آیا می توانند آن را نگه دارند؟
خلاصه داستان: در سال 1799 بازرس «ایچابود کرین» از پلیس نیویورک بر خلاف میلش به شهر کوچکی به اسم اسلیپی هالوو فرستاده می شود تا راز یکسری قتل ها را که در آنجا اتفاق افتاده حل کند. جسد تمام قربانیها در وضعیت بدون سر پیدا شده اند و افراد شهر معتقدند که روح "مرد اسب سوار بدون سر" که سالها قبل در آنجا کشته شده به قصد انتقام افراد شهر را می کشد ...
خلاصه داستان: در حوالی قطب جنوب، یک کشتی به جزیرهای متروک و دور از تمام مسیرهای کشتیرانی نزدیک میشود. مرد جوانی مسافر این کشتی است که قرار است ناظر هواشناسی باشد. او باید به تنهایی در انتهای زمین زندگی کند. او در بدو ورود به جزیره دنبال مردی میگردد که قرار است جایگزینش شود، اما کسی را پیدا نمیکند. این مرد جوان 12 ماه در جزیرهای محاصرهشده با دریا و درخت و صخره و سکوت زندگی میکند.