خلاصه داستان: در دهکده ای زیبا در پیرنه، آنژه کوچک رویای خود را برای تبدیل شدن به دستیار شخصیت باسکی کریسمس، اولنتزرو، برآورده می کند. اولنتزرو به آنژ هشدار می دهد که به زندان چوبی کوچکی که ایراتکسو، یک جن شرور را زندانی می کند، دست نزند.
خلاصه داستان: در شهر کوچک «پیرنه» روزهای کریسمس نزدیک میشود. «اولنتزرو» پیرمرد مهربانی است که کریسمس را زنده نگه میدارد و برای بچهها هدیههایی را که میخواهند میآورد. بچهها برای او نامه مینویسند و هدایایی را که میخواهند از او درخواست میکنند. اولنتزرو از درون یک کندۀ جادویی آنها را زیرنظر میگیرد تا بفهمد آنها سزاوار هدیههایشان هستند یا نه؟ تاجر شیطان صفتی به شهر آنها میآید و میخواهد که جنگل را از آنها بخرد و ادعا میکند که به جنگل صدمهای نمیزند درحالیکه میخواهد تمام درختان را ببرد و آنجا را تبدیل به پیست اسکی کند...
خلاصه داستان: دانشمند بزرگی به نام «فرناندز» پس از گذشت حدود سی سال به زادگاهش که یک روستا است به اتفاق دخترش «مری» برمیگردد. همسر او فوت کرده، و با آمدنش به آن روستا کسی به استقبالشان نیامده و این قضیه او را ناراحت میکند. تا این که شهردار از آمدن فرناندز با خبر شده و ترتیب یک جشن را میدهد...