خلاصه داستان: دانشمند بزرگی به نام «فرناندز» پس از گذشت حدود سی سال به زادگاهش که یک روستا است به اتفاق دخترش «مری» برمیگردد. همسر او فوت کرده، و با آمدنش به آن روستا کسی به استقبالشان نیامده و این قضیه او را ناراحت میکند. تا این که شهردار از آمدن فرناندز با خبر شده و ترتیب یک جشن را میدهد...