خلاصه داستان: (لیبی جانسون) زمانی که دخترش فقط چهار سال داره، از دنیا میره. او برای (زویی) یک نامه مینویسه، به همسرش (کانر) تحویلش میده و ازش میخواد که وقتی فکر کرد زمان مناسب فرا رسیده، اون رو به (زویی) بده. دوازده سال بعد، رابطۀ (زویی) و (کانر) به حدی دچار مشکل میشه که (کانر) در شرف فروپاشی قرار میگیره. وقتی نامۀ گم شدۀ مادر در حال مرگ، به شکل معجزه آسایی پیدا میشه، (زویی) از سرگشتگی بیرون میاد و دوباره به سمت پدرش بر میگرده.