خلاصه داستان: در سال 1870 میلادی پنج سال پس از جنگ داخلی، یک زن آزاده و سرباز سابق، مو واشینگتن (با بازی لتیشیا رایت)، با لباس مبدل در قالب یک مرد، به غرب سفر میکند تا مالکیت یک معدن طلا را به دست آورد. اما پس از اینکه کالسکه او توسط گروهی از دزدان قاتل مورد حمله قرار میگیرد، مو مجبور میشود تامی والش (با بازی جیمی بل)، قانونشکن افسانهای را اسیر کرده تا سایر مسافران باقیمانده، به دنبال کمک بروند اما ...
خلاصه داستان: پس از وقوع یک زمین لرزه،سه برادر تکه ای طلای گرانبها که ارزشی معدل هزاران دلار دارد پیدا می کنند.اما ثروت بادآورده آنها مشکلات بسیاری به وجود می آورد تا اینکه آنها تصمیم می گیرند طلا را به دو راهزن بدهند...
خلاصه داستان: یک تفنگدار تکزاسی بایدد یک تبهکار را دستگیر کند و او را برگرداند درحالی که باید با آپاچی های وحشی و جایزه بگیر های حریص در راه برگشت مقابله کند.
خلاصه داستان: زن بیوه ای قمارباز سابقی را استخدام می کند تا میله های طلا را از یک قایق غرق شده در کلرادو بازیافت کند و آنها را با احتیاط به ضرابخانه فدرال، جایی که توسط شوهر مرده او به سرقت رفته بود، بازگرداند.
خلاصه داستان: سال ۱۸۸۰ در غرب آمریکا، رهبر دار و دسته قانونشکن خونخوار، «فرانک گریفین» بهدنبال یکی از اعضای قدیمی گروهش، «روی گود» است. جستجوی فرانک او را به شهری در نیو مکزیکو میرساند که پس از فاجعه معدن، تقریبا توسط زنها اداره میشود و...
خلاصه داستان: در دهه 1920، به گروهی از مهاجران خارجی که توسط یک گروه نظامی آمریکایی نگهداری می شوند پیشنهاد می شود تا در ازای آزادی، یک رهبر نظامی دیوانه را سرنگون کنند.
خلاصه داستان: داستان زندگی مردی به نام «جان کنن» است. رویدادها بر مدار زندگی او و خانوادهاش در مزرعهای به نام «چاپارل» درآریزونای دههٔ ۱۸۷۰ میلادی دور میزند. جان کنن با کمک برادرش «باک» و پسر جوانش «بیلی بلو بوی» این مزرعه را مدیریت و اداره میکنند. «آنالی» همسر نخست جان و مادر بلو در نخستین اپیزود این سریال بهوسیلهٔ تیری که از کمان یک سرخپوست رها شده بود جان خود را از دست میدهد و جان کنن را بر آن میدارد که در راستای سامانبخشیدنِ دگربار به زندگیاش با دختری به نام «ویکتوریا» فرزند «دُن سباستین مونتویا»، یکی از قدرتمندترین مردان غرب، ازدواج کند. با این ازدواج، راه برای ورود «مانولیتو مونتویا»، برادر ویکتوریا، به مزرعهٔ چاپارل باز میشود. کاراکتر خندان و دوستداشتنی مانولیتو سببساز پذیرش بیشتر وی در جمع خانوادهٔ بزرگ کنن شده و او خیلی زود بر آن میشود که در چاپارل با خواهر خود ویکتوریا و خانوادهٔ کنن زندگی را ادامه دهد...
خلاصه داستان: یک زن و دو بچه توسط آپاچی ها ربوده می شوند. شوهر زن ربوده شده از همسایه خود برای یافتن آپاچی ها کمک می گیرد. اما همسایه دلایل دیگری برای کمک دارد.
خلاصه داستان: سرباز جنگ داخلی نزد پدرش که نمی تواند از دست دادن کنفدراسیون ها را بپذیرد به خانه باز می گردد. درگیری های جدی ایجاد می شود که خانواده را از هم جدا می کند.