خلاصه داستان: نیمی از این دهکده در کانادا و نیم دیگر آن در امریکا قرار دارد که این موضوع چالشهای مختلفی را برای ساکنان آن به وجود می آورد. دو مرد قانون که مسئول نظم و امنیت هستند در این دهکده زندگی میکنند که یک نفر کلانتر و هفتتیرکش است و دیگری گروهبان سواره نظام کانادایی است.
خلاصه داستان: لوک و بوچ والترز در اعماق تپه های سیاه داکوتای جنوبی به یک واعظ ناخودآگاه برخورد می کنند. آنها تصمیم می گیرند او را اسیر کنند و کارهای ناگفتنی با او انجام دهند - فقط به نظر می رسد ...
خلاصه داستان: داستان زندگی مردی به نام «جان کنن» است. رویدادها بر مدار زندگی او و خانوادهاش در مزرعهای به نام «چاپارل» درآریزونای دههٔ ۱۸۷۰ میلادی دور میزند. جان کنن با کمک برادرش «باک» و پسر جوانش «بیلی بلو بوی» این مزرعه را مدیریت و اداره میکنند. «آنالی» همسر نخست جان و مادر بلو در نخستین اپیزود این سریال بهوسیلهٔ تیری که از کمان یک سرخپوست رها شده بود جان خود را از دست میدهد و جان کنن را بر آن میدارد که در راستای سامانبخشیدنِ دگربار به زندگیاش با دختری به نام «ویکتوریا» فرزند «دُن سباستین مونتویا»، یکی از قدرتمندترین مردان غرب، ازدواج کند. با این ازدواج، راه برای ورود «مانولیتو مونتویا»، برادر ویکتوریا، به مزرعهٔ چاپارل باز میشود. کاراکتر خندان و دوستداشتنی مانولیتو سببساز پذیرش بیشتر وی در جمع خانوادهٔ بزرگ کنن شده و او خیلی زود بر آن میشود که در چاپارل با خواهر خود ویکتوریا و خانوادهٔ کنن زندگی را ادامه دهد...
خلاصه داستان: فیلم داستان کلانتر تسخیرشدهی شهر رد ريج و معاون او را روایت میکند که در شهر رو به زوال خود با قانونشکنانی که هرج و مرج به پا میکنند، دست و پنجه نرم میکنند.
خلاصه داستان: دو بچه یتیم ایرلندی با قطار سفری را در سراسر آمریکا آغاز میکنند و در مسیرشان با قهرمانان و تبهکاران روبهرو میشوند. آنها یک دوست فوقالعاده پیدا میکنند و در جستجوی خانهای جدید با ماجراجوییها و خطرات مختلف مواجه میشوند و ...
خلاصه داستان: یک سرباز سیاه پوست پس از کشتن یک افسر ، از آنجا فرار می کند و راهی مرز مکزیک می شود. در بیابان با یک سرخپوست سرگردان فلج شده روبرو می شود. در ابتدا ، سرباز سرخ پوست را مجبور می کند که خادم او باشدولی در ادامه انها به کمک هم ........
خلاصه داستان: در غرب وحشی سال1860، گروهی از مهاجران شرقی که دیگر تحمل زندگی در غرب را ندارند تصمیم می گیرند که به شرق برگردند و یک کابوی را برای همراهیشان در طول این سفر استخدام می کنند...
خلاصه داستان: رنگو داستان زندگی یک آفتابپرست (بزمجه) خانگی است که دچار بحران هویت میباشد. این فیلم که حال و هوایی وسترن و کمدی دارد با نقش بازی کردن آفتابپرست در یک آکواریوم آغاز میشود و با بیرون آمدن اتفاقیاش از آکواریوم، وی وارد دنیایی متفاوت میشود. او بهطور اتفاقی از یک اتومبیل به درون صحرایی خشک و بیآب و علف پرت میشود. بعد از آن با راهنمایی یک آرمادیلوی خردمند به یک شهر کوچک حیوانات میرسد که مردم آن در خشکی و بی آبی به سر میبرند. بعد از آن اسم رنگو را برای خود انتخاب کرده و با داستانهای خیالی که برای مردم شهر تعریف میکند و نیز کشته شدن اتفاقی یک شاهین بهدست او، به کلانتر و منجی شهر تبدیل میشود. رنگو در قالب کلانتر شهر و در نتیجهٔ تحقیقات پی میبرد که خشکسالی طبیعی نبوده و…